بسم الله الرحمن الرحیم
دیشب شهر ما دیدنی بود چون به تمام کسانی که داخل شهر بودند یک چوب بزرگ می دادند که به راحتی به آسمان می رسید و اجازه می دادند فقط یک بار با این چوب بزرگ هر کاری می خواهی بکنی بعضی آنقدر ذوق زده بودند که شروع می کردند با ابر ها بازی کردن وبعضی دیگر بعضی از ستاره ها که از داخل شهر پیدا بود جا به جا می کردند وبعضی آنقدر حسود بودند که جابه جایی هایی که دیگران انجام داده بودند دوباره سر جای اولشان می بردند من که سر گردان بودم یک دفعه یکی از دوستانم مرا صدا زد و دست مرا گرفت وسوار ماشینم کرد تا آمدم حرف بزنم او شروع کرد به حرف زدن وگفت ما می ریم بیرون شهر که هیچ نوری وجود ندارد و آنجا هر کاری خواستیم آنجام می دهیم راست می گفت وقتی رسیدیم بیرون شهر تک تک ستاره ها وتک تک سیاره ها پیدا بود من با کمی دقت سیاره خودم را پیدا کردم و باز توی فکر بودم دوستم آمد جلو وگفت می خواهی چکار کنی گفتم می خواهم سیاره ام را پیش بزرگترین ستاره آسمان ببرم و آنقدر نزدیک کنم که ... ودر ادامه گفتم تو می خواهی چه کار کنی گفت منم تقریبا مثل تو می خواهم تمام ستاره ها و سیاره ها را دور بزرگترین ستاره آسمان قرار بدم که............