بسم الله الحمن الرحیم

درمحله ما یک دیوانه ای بود که هر روز داخل بازار وکوچه راه می افتاد ومیگفت از من هر سئوالی که دارید بپرسید مردم داخل کوچه و بازار وقتی دیوانه را میدیدند بعضی ها شروع به خندیدن می کردند چون زوز های قبل دیوانه بعضی ازمردم که او را نمی شناختند سر کار میگذاشتوبعضی دیگر گریه می کردند شاید دلشان به حال دیوانه می سوخت وهمچنین با خود می گفتند نکند ما هم مثل این دیوانه باشیم ویک تعدادی را سر کار میگذاریم وبعضی ها هم بهت زده دیوانه را می دیدند وبعضی دیگر که دیوانه را نمیشناختند  جلو رفته واز دیوانه سوال میکردند و وقتی که میفهمیدند که آن شخص عالم دیوانه است ناراحت می شدند وسر خود را به پایین می انداختند وراه خود را می گرفتند و می رفتند حال ما خود مان جزء دیوانگان به ظاهر عالم نما نباشیم و یا جزء کسانی نباشیم که نشناخته به سراغ هر کسی نرویم