بسم الله الرحمن الرحیم

یادش بخیر شب های تابستان با خواهرم روی پشت بام می رفتم تا بخوابیم قبل از خواب من به خواهرم می گفتم خواهر من آن ستاره بزرگ که دارد چشمک میزند می خواهم شایدستاره بخت من است خواهرم لبخندی میزد و می گفت ستاره بزرگی است  دوباره من رو به خواهرم می کردم ومی گفتم تو کدام ستاره ها را می خواهی او کمی مکث می کرد و می گفت هیچ کدام من با تعجب می گفتم حتی ستاره من را می گفت آره می گفتم چرا می گفت شایدآن ستاره ای که دارد چشمک میزند داردغزل  خداحافظی را می خواند ویا تازه سلام می دهد  وآن ستاره ای که چشمک نمی زند شاید نز دیکی های غزل خداحافظی عمرش باشد که شروع به چشمک زدن می کند پس من هیچ ستارهای را نمی خواهم به جزء خالق ستاره ها را