سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عبد عاشق

صحبت های من با عطیه داخل کوچه

    نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

دیروز عطیه را داخل کوچه دیدم با حالت عصبانیت رفتم جلو و به او گفتم تو خیلی بی معرفتی که دیگر به یاد من نیستی و از موقعی که دیدم تو دیگر به یاد من نیستی من هم یاد تو را دارم از یادم می برم  عطیه گفت نه ، من هر روز که می گذرد من بیشتر دارم می سوزم که چرا تو به یاد من نیستی و هر کاری می کنم تو به یاد من باشی ولی تو مرا از یاد بردی و هم چنان با همان حالت مغروررانه گفتم چه کار کردی مگر ، او که اشک از چشمانش می ریخت گفت خودم را لاغر کردم تا شبیه مادرت شوم تا با دیدن مادرت یاد من بیفتی ولی هیچ اتفاقی نیافتاد کفش هایم را از نوع پاشنه دار پوشیدم تا صدا بدهد  وصدای آن شبیه صدای کوبیدن در خانه تان باشد تا با صدای در خانه تان به یاد من باشی ولی هیچ اتفاقی نیا فتاد و علی کوچولو را فرستادم دم خانه تان تا کتاب حافظ را بگیرد وخودم کتاب حافظت را پاره کردم دیگر نتوانی حافظ بخوانی ویادت به آن روزهایی با هم قرار گذاشتیم حافظ بخوانیم و جای هر کدام را درون شعرهای حافظ پیدا کنیم ولی دیدم هیچ اتفاقی نیافتاد  و هی میگفت وگریه میکرد ورویش را برگرداند و چند قدمی برداشته بود  وبرگشت و گت همین اعتراضت هم به خواسته من بود چون من از خدا خواسته بودم و 14هزار صلوات نذر کرده بودم که تو برگردی دیگر عطیه صدای حق حقش بلند شد و دگر دوید واز جلوی چشمانم مخفی شد